پاييز وهم آلود



تهي از استمرار تکوين که مقصود بود؛


در حاليکه خاکستر سيگارش بر زمين فرو مي ريخت،


با نگاهي مات و لبريز از عشق،


فارغ از عبور هرزه و پوچ عقربه ها؛


ساعت ها مبهوت مستانگي چشمانت بود!


"خداوند وقتي که تو را آفريد ."


.


نه، حواسش پرت نبود؛


که فقط در تو غوطه ور شده،


مدام شعري را بر ذهن مي خورانيد


و بر لب جاري مي کرد؛


تَبارَک الله اَحسَن الخالقين!


.


بالاخره پلک زد!


دستم را که بر شانه اش گذاشتم؛


پلک زد و با تشويش نگاهم کرد!


.


لبخند زدم در آينه؛ من .


لبخند زدي در من؛ تو .


و اينگونه آغاز شد؛ ما .


 


"يادداشت هاي مجتبي"


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طراحی ربات تلگرام طلا پیکاسو گرافیک chinagardendecoration Danielle چهل تیکه کوشش کاران ازادی ها معرفي اسکريپت شرکت خردمندان